جدول جو
جدول جو

معنی پوی پوی - جستجوی لغت در جدول جو

پوی پوی
پویا پوی، پویه پوی، دوان دوان، برای مثال نبد راه بر کوه از هیچ روی / دویدم بسی گرد او پوی پوی (فردوسی - ۱/۱۷۶ حاشیه)
تصویری از پوی پوی
تصویر پوی پوی
فرهنگ فارسی عمید
پوی پوی
مبالغه در آمدن و رفتن یعنی تند تند و دوان دوان، (آنندراج) :
بره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پوی پوی،
فردوسی،
نبد راه بر کوه از هیچ روی
بگشتم بسی گرد او پوی پوی،
فردوسی،
به پیشم همه جنگجوی آمدند
چنین خیره و پوی پوی آمدند،
فردوسی،
کنون ای سرافراز با آبروی
به ایران بباید شدن پوی پوی،
فردوسی،
بدو گفت شاه از کجایی بگوی
کجا رفت خواهی چنین پوی پوی،
فردوسی،
وآن یار جفت جوی بگرد تو پوی پوی
با جعد همچو قیردمیده درو عبیر،
ناصرخسرو،
کجا عزم راه آورد راهجوی
نراند چو آشفتگان پوی پوی،
نظامی،
بنزدیک من پوی پوی آمدی،
حملۀ حیدری،
، امر به پوییدن، یعنی بدو و زود براه برو، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پوی پوی
مبالغه در پوی (پوییدن) تند تند دوان دوان: (نبد راه بر کوه از هیچ روی بگشتم بسی گرد او پوی پوی) (فردوسی)
تصویری از پوی پوی
تصویر پوی پوی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(وُ وُ)
در تداول کلمه دال بر تعجب است و حیرت. (فرهنگ فارسی معین) :
به حیرت گفت زال مولع زر
که وی وی جان مادر! جان مادر!
نزاری
لغت نامه دهخدا
نام قسمی مالیات اصناف، پولی پولی، رجوع به پولی پولی شود
لغت نامه دهخدا
(پِ پو)
دریاچه ای است واقع بین روسیه و استونی که بوسیلۀ رود ناروا به خلیج فنلاند می پیوندد
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
پی جو. اثرجوی.
- پی جوی کسی یا چیزی شدن (عوام پی جور گویند) ، بجستجوی وی برخاستن، تفتیش حال وی کردن. رجوع به پی جو شدن شود
لغت نامه دهخدا
پریشان، پراکنده، چنانکه تارهای مو، آشفته:
گرچه صنما همدم عیساست دمت
روح القدسی چگونه خوانم صنمت
چون موی شدم ز بس که بردم ستمت
مویی مویی که موی مویم ز غمت،
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 708)
لغت نامه دهخدا
روپوش، آنچه روی را بپوشد، (یادداشت مؤلف)، روپوش و برقع، رجوع به روپوش شود، لباس که بر زبر دیگر جامه ها پوشند، پرده، ملمع، مطلا، کسی که ظاهر و باطن وی یکی نباشد، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پاافزار، کفش، نوعی از پاافزار و جوراب است، (تتمۀ برهان)، چموش: هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم تا بجامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم، (گلستان)
لغت نامه دهخدا
پول پولی، قسمی مالیات که از دکانها میگرفتند
لغت نامه دهخدا
از علمای معروف آمریکائی، وی در نزدیکی عشق آباد حفریاتی کرد و در گورکان آنو بعضی اشیاء یافت که شباهت باشیاء سومری و عیلامی داشت، (ایران باستان ج 1 ص 33)، مأمور مؤسسۀ کار خانه جی امریکائی برای تحقیقات راجع به آثار عتیقۀ بابل و کلده، کارهای مهمی بدست وی انجام یافته است، (ایران باستان ج 1 ص 55)
لغت نامه دهخدا
(پْری / پِ بُیْ)
قصبه ای است کوچک در ساحل رود لیم نزدیک سرحد بوسنی، در شمال شرقی سنجاق طاش لیجه از ولایت قوصوه. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
پویان پویان، پوی پوی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
پوی پوی. شتاب شتاب. یعنی پوینده بطور پویه که رفتار مخصوص باسب است، یا هاء آن بدل از الف باشد، پس در اصل پویاپوی باشد. (آنندراج) :
فکندی مرا در تک و پویه پوی
بگرد جهان اندرون چاره جوی.
فردوسی.
وزآن پس بدان لشکر خویش روی
نهاد و همی رفت در پویه پوی.
فردوسی.
بره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پویه پوی.
فردوسی.
وز آنجا بزد اسپ و برگاشت روی
بنزدیک گودرز شد پویه پوی.
فردوسی.
جز از رفتن آنجا ندیدند روی
بناکام رفتند پس پویه پوی.
فردوسی.
همه سوی دستان نهادند روی
ز زابل بایران شده پویه پوی.
فردوسی.
بدو گفت شاه از کجایی بگوی
کجا رفت خواهی چنین پویه پوی.
فردوسی.
همه پیش من جنگجوی آمدند
چنان چیره و پویه پوی آمدند.
فردوسی.
بنرمی بدو گفت کای جنگجوی
چرا آمدی نزد من پویه پوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ)
که پویه ای چون پری دارد:
سیه چشم و گیسوفش و مشک دم
پری پوی و آهوتک و گورسم.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پول پولی
تصویر پول پولی
قسمی مالیات اصناف پولی پولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پولی پولی
تصویر پولی پولی
قسمی مالیات که از دکانها میگرفتند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توی توی
تصویر توی توی
پر پیچ و خم، دارای چند لا و تا، پرچین و چروک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای پوش
تصویر پای پوش
پا افزار کفش، نوعی از پا افزار چموش چاموش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوی پی
تصویر قوی پی
سخت پی نیوگام سخت پی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وی وی
تصویر وی وی
کلمه دال بر تعجب و حیرت: (بحیرت گفت زال مولع زر که وی وی جان مادر، جان مادر خ) (نزاری از قول زنی فرنظا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی جوی
تصویر پی جوی
((پَ یا پِ))
جوینده ردّ پا یا اثر چیزی، جست و جو کننده
فرهنگ فارسی معین
ارسی، پاچپله، پای افزار، کفش، موزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کنار هم
فرهنگ گویش مازندرانی